فرانسه روی میز

ما هنوز هزار بار دیگر از نو متولد خواهیم شد و با هم بخواب خواهیم رفت...

فرانسه روی میز

ما هنوز هزار بار دیگر از نو متولد خواهیم شد و با هم بخواب خواهیم رفت...

گلِ به سبزه آراسته شده!

سه روزه که سرما‌خوردم و سه روزه که افتادم توی جام و توانایی انجام کار درست و حسابی رو ندارم... از کلداکس و آبلیمو عسل بگیر تا شیر و لیموشیرین که ازش متنفرم...

تازه داغ سرماخوردگی داشت ته‌نشین می‌شد که پریود شدم!در واقع حالم گل بود به سبزه نیز آراسته شد...

پریود شدن مثل یه بازی  دو سر باخت می‌مونه، اگه پریود بشی بده اگه پریود نشی بده... فکر هر ماه استخون درد و دل درد و بی‌حالی و کسلی و ... ادم رو دیوونه میکنه دیگه حالا فکر کن فقط فکر نباشه اتفاق هم بیفته... اینایی که وقتی پریود میشن هیچ حسی ندارن چجوری زندگی می‌کنن!؟

فردا هم مهمون داریم و هم باید بریم مهمونی... امیدوارم انرژی داشته باشم فعلا که دارم تحمل می‌کنم تا سحر چه زاید...

یک مقداری کتاب هم خوندم امروز که دستم درد نکنه... زحمت کشیدم.

خیلی کم کار شدم!خیلی!

هر روز که به انتها می‌رسه میبینم چقدر بیهوده وقتمو هدر دادم... مشکلات جسمی رفع بشه باید کار جدیدی شروع کنم...

کاش چیز‌ها کمی متفاوت تر بود... این‌روز‌ها دلگیرم... و نمی‌تونم اجازه بدم که دلگیریامو بیهوده تصور کنم، به خودم حق می‌دم...

میگن تو یه شهری همه‌چیز رو ممنوع کردن بند اخر هم نوشتن باد شکم ممنوع! همه مردم فکر باد شکم بودن... به نظرم نسبت به همه‌چیز نیاز ابتدایی تر باد شکمه... پس فکرشون مشغول باد شکمه... اگه نیازهای ابتدایی برآورده بشه فکر آدم بازتر میشه... منم  احتمالا درگیر باد شکمم...

در طول زندگی اگر زن باشین انسان‌های زیادی تصور میکنن از شما بهتر فکر می‌کنن و میدونن ، و در تمام سال‌های رشدتون ازتون می‌خوان بپذیرین که افرادی از شما بهترمی‌فهمن ... و در ناخودآگاه همه این اتفاقا میفته...

زن‌ها در زن بودنشون خیلی تنهان...

پ.ن: کلا وبلاگ زدم برا غر زدن :)

پ.ن۲: امیدوارم یه روزی مثل قبلنام بشم... و مثل قبلنام بنویسم،زیاااد...


زَت زیاد...

کارد تا استخوان

زن بودیم و شدیم و ماندیم، و از ما هیچ نماند...

تا ازدواج نکردیم در خانه بابا بودیم مطابق میل بابا عمل کردیم و بعد ازدواج نگران شوهرمان بودیم و اینکه چه می‌خواهد، حرفش هم که بیفتد عجیب است... بدیهی شده حس امر و نهی به زنان بین تمام انسان‌های این مرز و بوم...

ما هیچوقت یاد نگرفته‌ایم خودمان باشیم و آنچه می‌خواهیم...ما گم شده‌ایم، همه ما...

گم شدگی من از اون نوعه که داد میزنه این منم، این دوست داشتنمه، این نگاه کردن منه، این موهامه، این تنمه، این فکرمه، این لبخند منه، و هیچکدوم از اینا نشون دادنش زشت نیست... یا برای ثابت کردن چیزی نیست... اینا بخشی از وجود منن... شاید متاسفانه...

دلم گرفته است و از تمام خودم گذشته‌ام در گذر سال‌ها... 

درمعرکه‌ها تنها بودم...

 باور به بالغ بودن را از ما گرفتند و خودشان بلوغ ما را انکار کردند..

دلم می‌خواست جوری زندگی کنم که هرجای دنیا وایسادم بگم به دیگرون چه... می‌دونید وقتی عمری با فکر اینکه مردم چی فکر میکنن بزرگ بشین از یه جایی به بعد دلتون می‌خواد خودتون باشید. تک تک اجزای وجودتون اونچه که هستین رو فریاد بزنه  و تک تک اعمالتون بگه این منم... با قدرت تو تک تک سلول‌هاتون خودتون رو داد بزنید...

خیلی جنگیدم اما کی به بار میشینه این تخم منِ کاشته شده زیر هفت لایه پوست و استخون؟حتما باید کارد به استخون آدمی برسه که اگه برسه زخمی میشه که هیچ‌وقت جاش از بین نمیره... 

چه اهمیتی داره بقیه چه می‌کنند چرا من نباید تصمیم بگیرم که بقیه چطور رفتار کنند چرا بقیه باید با رفتارشون به من نشون بدن چطور رفتار کنم؟

زن بودن ما رو کالایی کرد بر علیه خودمون و داریم توی مردابی دست و پا می‌زنیم که راه خلاصش معلوم نیست...

احساس پوچی تمام وجودمو گرفته... انگار تموم اون روز‌هایی که جنگیدم از دست رفته... رفته....

من نخل بی‌سرم، سوختنم از ایستادنمه... من خسته تاریخ میلادی خودمم...

یه روز براتون میگم چه بر من گذشت  اما امروز همینقدر بدونین که از اونچه درونم زبونه می‌کشه خودم هم می‌ترسم...

نباید گذاشت که کارد به استخون برسه، اما میشه؟

زن بودن یا کلا نبودن، میشه گفت می‌خوای بین اینا انتخاب کنی؟ 

پ.ن:خودسانسوری ممنوع

از خودم عصبانیم و پینوکیویی‌ام که جلوی بخاری پاش سوخته... 

چرا می‌خوام بنویسم!؟ 

شاید تصمیم دارم خودم رو بازخواست کنم. شاید می‌خوام بهونه‌ای داشته باشم برای اینکه کاری انجام بدم و یا شاید خیلی حرفایی که نمی‌تونم بگم رو در لفافه به معشوق بزنم!؟شایدم می‌خوام فخر بفروشم...

هر چی هست، چند روزه دارم بهش فکر میکنیم، چرا می‌خوام این کار رو بکنم؟ تنها چیزی که می‌دونم اینه که قبلا هم نوشتن من رو از روزمرگی نجات داده پس اینبار هم می‌خوام به نوشتن متوسل بشم. 

سال اول، سوم دبیرستان یا پیش دانشگاهی بودم که از دل کلماتی که می‌نوشتم خودمو کشیدم بیرون و یه جای زندگی دوباره توی کلمات فرو رفتم و فکر میکنم شاید باید دوباره خودمو هل بدم که از نوشته‌هام بزنم جلو نه اینکه پشتشون حرکت کنم.

از بیهودگی و روزمرگی‌های خودم خسته‌م و دنبال راهی می‌گردم که بتونم خودم رو بهتر کنم! 

می‌خوام از نیاز درونی آدمی به شوآف استفاده مثبت بکنم.

اگر این بار هم موقت باشه هر چقدر طول بکشه به اندازه یک سال هم اثر کنه من راضیم.

باید از هیچ تلاشی دریغ نکرد. از هرجای زندگیم که گم شدم سعی کردم خودمو پیدا کنم، اسمشو میذارم تلاش هزار و یکم :) 

من در حرف زدن اصلا خوب عمل نمی‌کنم اما نوشتن همیشه برام راحت‌تر بوده

هر روز کار جدیدی انجام بدم که بهونه‌ای برای نوشتن داشته باشم. :)

امیدوارم بتونم اوضاع رو بهتر کنم یا حداقل بتونم خودمو امیدوارتر کنم...

پ.ن: نمی‌گم امروز چی شد و چی گذشت، نمی‌گم بد بود اما نمی‌گم هم که خوب بود...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نفرین به ای دل

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.