غصه که از حد میگذرد راهم را به اینجا کج میکنم،
آرام میآیم کنار وبلاگم مینشینم و سرم را میگذارم روی زانوهایش او هم یک شانه برمیدارد همینطور که موهای مرا شانه میکند میگوید: بگو مادر... بگو
من هم میگویم...
دو روزی هست که آرام نیستم تمام فکرهای منفی از مسافرت برگشتهاند... احساس میکنم تنها ترین آدم روی زمینم در صورتی که میدانم هراربرابر تنهاتر از من هم هست، از هر فرصتی برای انزوا استفاده میکنم... از همه فرار میکنم چرا که انگار در کنار هیچکس آرامش ندارم...
برگشتم و حرفهای گذشته را خواندهم، به او قول داده بودم همیشه اینجا بنویسم تا چیزی برای خوانده شدن داشته باشد،
حکم قولهای گرفته شده فراموش شده چیست؟
من همین خانه متروکهم...