«همچنین احساس سرما میتواند علامت افسردگی یا اختلال فصلی عاطفه باشد، که حساسیت شدید به کاهش نور خورشید در زمستان عامل این ناراحتی است. در مبتلایان به اختلال فصلی عاطفه اغلب نظم دمای بدن به هم میریزد. در بیشتر ما حداقل دمای بدن در ساعت ۳ صبح است، ولی در این بیماران حداقل دما تا حدود ساعت ۶ صبح به تأخیر میافتد؛ و وقتی از خواب بیدار میشوند، احساس سرما میکنند، چون برای فیزیولوژی بدن آنها هنوز نیمه شب است.»
از بعد از ظهر یکهو تمام بدنم یخ کرد، با اینکه کولر خاموش بود و هوا هم که تابستون است دیگر! دوتا پتو هم چاره کار نشد. تا اینکه کم کم بدنم گرم شد و متوجه شدم مشکل از یک جایی اندازه کف دست پشت کمرم ساطع میشود!انگار یک نفر با دستی از یخ دستش را ببرد توی کمرم و ستون فقراتم را بگیرد یا زیر پوستم را ویکس بزنند و حس سوزش و خنکیاش زیر پوستم باشد و دستم به آن نرسد!نه دست من، نه دست کیسه آب گرم و نه حتی دست آب گرم... هنوز هم همانطور است!عجیب است اما الان دیگر کمی عادت کردهام.
به یخ کردن عادت دارم. همیشه هرجا بودیم اولین کسی که سردش میشده من بودهام یا دست و پایم یخ کرده حتر در چله تابستان! اما این گلولهی یخ زیر پوستم حسابی عذاب آور بود و مقطعی به شدت عصبیام کرد یک جوری که احساس میکردم خودم نیستم!خسته و عصبانی دوست داشتم هرچه دم دستم است به در و دیوار بزنم! اگر ادامه پیدا کنم باید به دکتر سر بزنم...
این روزها عصبیام و خسته... تشخیص خودم با توجه به دوره یک هفتگی سرماخوردگی و دوره در جریان پریود کمخونی و ضعف بدنی است. اما اینترنت میگوید آزمایش تیرویید هم بده! آن پاراگراف جالب هم اول متن نتیجه جستجوهای اینترنتیام است. اختلال فصلی عاطفه!
میتوانم بگویم شاید روح لوسم کمی نیاز به توجه بیشتر داشته باشد اما اختلال را جز در رابطه با پریود که کلا همهچیز را به هم میریزد نمیدانم! امروز مثلا در عین عصبانیت یک ناراحتی عظیمی روی دلم سنگینی میکرد که کار به چشم تر هم کشید و حتی نمیدانم از کجا میآمد و دلیلش چه بود! گاهی میترسم افسردگی گرفته باشه!مخصوصا روزهایی که هرچه فکر میکنم زندگی پوچتر از مرگ به نظر میرسد... نمیدانم هر چه هست با بغل و بوسههای یار جانی همهچیز بهتر میشود و شد... انگار گاهی کمبودِ یارِ جانی میگیرم... :))
روزها گاهی خیلی سختند و شبها از آنها سخت تر...
این روزها خیلی خستهام... خسته روانی...
فردا عزیزی را به سفر میفرستیم که از الان دلتنگش هستم... خدایا به سلامت دارش
شاید این توپ برف دور استخوان زیر گوشتمان تا صبح آب شد... شاید اگر بیشتر در بغلش میماندم گرمای تنش آبش میکرد :)
پ.ن: خودم را بیشتر جدی بگیرم.