تعلق، به شخص، مکان، زمان یا هر چی... واقعا آدمی باید به یک چیزی تعلق داشته باشد؟
اگر متعلق به زمان خاصی باشد در همان دوره میماند و تمام میشود. اگر متعلق به مکان خاصی باشد به همان مکان اختصاص مییابد. نه از آن تعلقهای اهل فلان شهر تعلق به معنای عملی کلمه... و اگر به آدمی متعلق باشد... تعلق آدم را محدود میکند؟ اصلا تعلق چرا و چگونه؟
تعلق از علاقه ذاتی ما به وابستگی میآید یا از علاقه ذاتیمان به مالکیت؟
این تعلق اصلا چرا هست؟اصلا... چرا وقتی حالمان خوب است ترانه میشود برای گردو شکستن با دم و وقتی حالمان بد است میشد چنگ به گلو میافتد؟
نمیدانم اصلا تعلق وجود خارجی دارد؟
یا اصلا نیاز به وجود داشتن دارد؟
همراهی را میشود با تعلق طاق زد برای آدمی؟
دلم یک گوشه دنج میخواهد که مال خودم باشد، هیچ چیز از آنجا تکان نخورد و هیچ چیزش جا به جا نشود. ثابت باشد... یک جایی که وقتی بنشینم وسطش یکهو همه خودم بریزد روی سرم...
چرا به هرجایی میرسم به کی خارج شدن از آن فکر میکنم؟
از بچگی دنبال این گوشه بودم، علاقه مادرم به دائم جمع و جور کردن کل خانه مانع میشد.حتی مدتی انبار خانه را جمع و جور کردم و چند ماهی را آنجا گذراندم... ولی فصلها به آدم وفادار نمیمانند... بهار تابستان میشود و پاییز زمستان...
بچه که بودم فکر میکردم از یک زمانی روی پای خودم میایستم و مستقل میشوم و این حرفها... اما سیبی که انداختم بالا هزار بار چرخ خورد ...
بچه که بودم ... کاش بچه بودم...
شاید هم کاش هیچوقت بچه نبودم... آنوقت مزه خیلی چیزهای از دست رفته زیر زبانم گزگز نمیکرد...
تا در خانه پدر و مادریم هربار دلخور میشویم آنها را مقصر میدانیم و ته دلمان میگوییم بالاخره که من میروم ... میروم دنبال زندگی خودم... وقتی رفتیم دنبال زندگی خودمان دلخور که شدیم کجا میرویم؟
هروقت اوضاع بر وفق مراد نیست فکر میکنم باید بلند شوم لباس بپوشم و بروم و بروم و بروم...
قبلترها هربار فشار روانی زیاد میشد از خانه میزدم بیرون و فقط راه میرفتم ... یکبار سر دستمزد کمِ کاری که دوست داشتم در گرما آنقدر پیاده رفتم که نزدیک بود حالم بد شود اما به خانه رسیدم... یکبار آنقدر در سرما راه رفتم که کلیههایم نزدیک به انجماد بود اما خب باز به خانه رسیدم... یکبار هم نه هوا سرد بود و نه گرم، تا پاهایم نا داشت رفتم... ولی خب هرچقدر هم رفتم باز حالم خوب نبود...
وقتهایی که گریه میکنم از خودم بیزار میشوم، هنوز یاد نگرفتهام وقتی گریه میکنم خودم را دوست داشته باشم...
یادم هست یک زمانی این وبلاگ را راه انداختم که از خوبیهای زندگی بنویسم برای مخاطب خاصم، فکر میکنم هم ایده لوسی بود و هم من خیلی لوستر از آنم که در برابر همه دلخوریهایم بخواهم از خوبیهای زندگی بگویم... از طرفی هم... ولش کنیم برویم پی کارمان...
پ.ن:پیشقدم شدن گاهی خوب نیست آدم یک تکهاش میافتد میشکند...
پ.ن:از شبهای بیخوابی بود دیشب... سرماخوردگی خر است، دل گرفتگی از آن خرتر...
ما هنوز یاد نگرفتهایم باهم زندگی کنیم... چون هیچوقت به ما یاد ندادند باهم زندگی کنیم...
هیچوقت به زنها یاد ندادند با مردها زندگی کنند یا هیچوقت به مردها یاد ندادند با زنها چطور رفتار کنند، فقط به ما یاد دادهاند که چطور برای هم زندگی کنیم... چطور به هم متعلق باشیم نه اینکه چطور کنار هم قرار بگیریم...
سرما خوردگی رو خوب آمدی همدردیم (:
:)