میترسم شبیه مادرم شوم،
مادرم از حرفهای مردم میترسد، مادرم نگران است و همیشه میخواهد بداند آنها چه میگویند.
اگر میخواهد لباسی بخرد باید ساده باشد، نکند مدلش از مدل لباسهای مادربزرگی کمی بیشتر از کمی تجاوز کند. رنگهایش تیره باشند، مبادا قرمز و سبز و آبی و جیغ باشد، مثلا قهوهای خوب است یا مشکی یا هرچه رنگ تیرهتر بهتر... وقتی میخواهد شاد بپوشد زرشکی تیره میپوشد...
میترسم شبیه مادرم بشوم، از خانه بیرون نروم مگر برای کارهای ضروری که نگویند کجا رفت، چرا رفت، کی میآید... میترسم دیگر فقط همین چهار دیوار خانه برایم امن باشد و جراتم از در خروجی پایش را فراتر نگذارد.
میترسم شبیه مادرم بشوم خودم را فراموش کنم، موهایم را فراموش کنم... میترسم حتی وقتی تنها در خانه باشم موهایم را از خودم بپوشانم، میترسم محرمها هم برایم نا محرم شوند، میترسم حتی در خواب هم روسری سرم بگذارم، یک روسری مشکی...
مادرم جوانتر که بود رژ لب قرمز میزد غیر از دو گوشه لبش که مد بود، مادرم لباسهای مد روز میپوشید،موهایش را روی شانههایش میریخت... آواز میخواند... میخندید... مادرم دوستهای زیادی داشت... باهم به عروسی میرفتند... از زندگی لذت میبردند... دوست داشتم شبیه قدیمترهای مادرم باشم اما حالا...
میترسم شبیه مادرم شوم، وقتی لا به لای روزمرگیهایم آدمهایی هستند که باید فکر کنم چه میگویند... چه میکنند و چه میخواهند که ببینند و بدانند از من... از آنچه باید باشم که نیستم...
میترسم...
میترسم شبیه مادرم بشوم...
سعادت و خوشبختی رو براتون آرزومندم... خوشحال میشم به منم سر بزنین نیومدی هم اشکال نداره بازم ممنون موفق باشی
65168
ممنونم،همچنین